کد مطلب:211200 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:147

حکایت از زبان امام صادق
در زمان یكی از پادشاهان گذشته قاضی شهر برادری رستگار داشت كه زن زیبائی در عقد او بود این زن از دودمان پیغمبران و در پاكدامنی و عفت ستاره درخشنده ی بود - یك روز پادشاه برای انجام كاری احتیاج به شخص امین و درستكاری داشت تا او را برای مقصد بفرستد - به قاضی گفت مردی امین را به من معرفی كن كه صلاح و شایستگی سفارت داشته باشد - قاضی گفت من كسی را جز برادر خود سراغ ندارم - برادر را خواست و به این معرفی منتی هم نهاد برادرش با آنكه در مقام مهمی بود راضی به این مسافرت نشد قاضی اصرار كرد تا آنجا كه به تهدید رسید - برادر قاضی گفت ای برادر من زن جوانی دارم كه می ترسم در غیاب من مورد طمع دیگران قرار گیرد - قاضی عذر او را نپذیرفت و از او جدا خواست كه حتما باید بدین مأموریت بروی او ناچار تن به قبول داد و موقع حركت نزد برادر خود قاضی شهر رفت گفت ای برادر من از رفتن این مأموریت خشنود نیستم ولی اكنون كه اصرار می ورزی و عذر مرا نمی پذیری می روم ولی از تو خواهش می كنم زن مرا به نام امانت بپذیری و این مبلغ هم برای مخارج او در این مدت نزد تو باشد كه مواظب و مراقب زندگی او و رفع احتیاجاتش باشی تا او محتاج بیرون رفتن از خانه نگردد و درباره حفظ ناموس خود به قاضی شهر حداكثر سفارش لازم را نمود - قاضی پذیرفت و برادر به سفر رفت و او عهده دار زندگی زن برادر و متكفل معیشت او شد زن برادر هم از مسافرت شوهر غمگین و ناراضی و ملول گشت ولی چون ذاتا متدین و علاقمند به حفظ عفت خود بود از هرگونه ناملایمی پرهیز می نمود.

قاضی برخی از ایام برای احوال پرسی و تأمین وسایل زندگی زن برادر به خانه او می آمد و در یك روز با سابقه ی كه از حسن صورت و صفا و ملاحت او داشت از زن برادر تقاضای خلاف امانت و خلاف عفت نمود.

زن پاكدامن كه از دایره عفاف قدم بیرون نگذاشته بود از این سخن روی در هم كشید و پاسخ درشتی داد و قاضی را در خیانت به امانت برادر و لوث كدورات بی عفتی سرزنش نمود و سخت بر او تاخت.

قاضی كه دلداده بود خود را در مقامی عالی می دید و شهوت بر او غالب آمده چشم و



[ صفحه 415]



گوشش كور و كر شده بود باز به عبارات دیگر تقاضای خود را تجدید كرد - زن از بی شرمی قاضی و اینكه ناموس برادر خود را می خواهد لكه دار كند سخت متغیر گردیده و هر چند كوشش كرد كه از این خیال شیطانی درگذرد قاضی صرف نظر نمی كرد - ولی زن هم چون كوه راسخ و پابرجا زیر بار نرفت.

قاضی قسم خورد اگر تن درندهد و تمكین نكند به شاه خواهد گفت كه این زن زنا داده و باید سنگسار شود زن گفت هرچه خواهی بكن من در پیشگاه خداوند شرمنده نباشم در نظر شاه و خلق شرمندگی عیب نیست بدان كه من تن به گناه نمی دهم و از این تهدیدها نمی هراسم و زیر بار ننگ گناه نمی روم.

قاضی دید كه زن سخت ابا دارد به دربار رفت و با كمال وقاحت و بی شرمی گفت زن برادر من كه به سفارت فرستاده ای در غیاب او زنا داده و مطلب هم نزد من ثابت شده پادشاه گفت تو قاضی هستی با اجرای حد او را از این گناه پاك كن چون اجازه گرفت باز به خانه برادر آمده به زن او گفت اگر تمكین به خواسته من كنی فبها وگرنه حكم سنگسار نمودن تو را گرفته ام.

زن باز سرسخت اصرار و پافشاری در راه حفظ عفاف خود نمود. و گفت ای قاضی اگر از خدا نمی ترسی هرچه از دستت برآید بكن كه امكان ندارد من دامن عفافم را به گناه آلوده نمایم و تسلیم تو شوم.

چون قاضی مأیوس شد دستور داد اعلان نمایند با حضور تماشاچیان گودالی بكنند و زن بیچاره را در میان گودال انداخته سنگسار نمایند.

پس از این عمل ناجوانمردانه به خیال آنكه فوت شده همه پراكنده شدند ولی زن زنده بود و رمقی در تن داشت و شبانه افتان و خیزان از آن گودال از میان سنگ و كلوخ انبوه شده بیرون آمد و از شهر خارج شد.

شب تاریك و بیابان پر وحشت به دیری رسید كه راهب در آن به خواب رفته پشت دیوار دیر خوابید صبح كه در را گشود زنی را مجروح دید علت آن را پرسید زن عفیف ماجرای خود را گفت راهب كودكی بی مادر و یك غلام داشت كه متصدی كارهای او بودند - راهب زن تازه وارد را به درون دیر برد و زخمهای او را مداوا كرد تا بهبودی یافت و كودك خود را به او سپرد كه مادرانه از او پرستاری كند.



[ صفحه 416]



مدتی گذشت زن بهبودی یافت رفع نقاهت او شد به آب و رنگ اصلی برگشت زیبائیش جلوه نمود این جا غلام رهبان چشم طمع بر او دوخت و او را برای اطفاء شهوت خود خواند و زن همان پاسخ ها كه به قاضی داده بود به غلام راهب داد ولی چون غلام ضعیف بود به حیله جنائی دست توسل زد و گفت اگر تن به رضا در ندهی كودك راهب را می كشم و تو را قاتل او معرفی می كنم - زن سخت بر حفظ عصمت خود پایدار بود و ناموس خود را حفظ كرد غلام بی وجدان هم برای محرومیت از اصرار شهوت كودك را كشت و به راهب گفت این زن از من تقاضای عمل نامشروع نمود و چون نپذیرفتم فرزند تو را كشته است راهب نزد زن آمد گفت جزای آن همه محبت ها كه به تو كردم آیا این خیانت بود - زن بی گناه جریان را برای او گفت ولی راهب قانع نشد گفت پس از مرگ فرزندم نمی توانم تو را در خانه نگاه دارم بیست درهم به او داد و گفت به هر جا خواهی برود - راهب هم این زن را به این اتهام شبانه از دیر بیرون نمود.

زن بیچاره فلك زده شب را در بیابان راه می رفت و با خدای خود راز و نیاز می كرد تا صبح شد به دهكده ای رسید دید شخصی را به دار آویخته اند به حكم آنكه بیست درهم قرض دارد و هر كس نتواند قرضش را ادا كند جرمش چوبه دار است چون هنوز آن مرد رمقی در تن داشت زن گفت او را پائین آورید من قرض او را ادا می كنم و بیست درهم را برای قرض آن مرد مدیون تسلیم نمود.

مرد مصلوب فرود آمد و از زن تشكر نمود و از وضع او جویا شد دانست غریب است و كسی را ندارد گفت تو بر من منت نهادی و جان مرا خریدی من هم به پاس این محبت تو را تنها نخواهم گذاشت و از هیچ گونه خدمت درباره تو دریغ ندارم - این را گفت و با هم به كنار دریا رفتند در آنجا چند كشتی دید كه در ساحل دریا لنگر انداخته گروهی هم در آن نشسته اند آن مرد به زن گفت بنشین تا من از ساكنین آن تحقیق می كنم كجا می روند و ببینم می توان غذائی تهیه كرد.

آن ناجوانمرد هم رفت نزد سوداگران گفت كنیزی كه همراه من است می فروشم اما به شرط دیدن چه بسیار زیبا خوش صورت است چند نفر آمدند او را دیدند و برگشتند و آن ناجوانمرد زن مصاحب خود را به بازرگان كشتی فروخت و مبلغ ده هزار درهم گرفت و پا به فرار نهاد - آنگاه بازرگانان كشتی آمدند در كشتی زن ناراضی سخت



[ صفحه 417]



بر آنها برآشفت گفتند آن جوان تو را به ما فروخت و رفت و چاره ی غیر از این نیست كه در ملك ما درآئی - آن زن بدبخت مواجه با حوادث عجیبی شد ولی چاره ی نداشت مگر به كشتی برود ولی چون از خدا در راه حفظ ناموس خود استعانت نمود چون كشتی ها حركت كرد قرار شد زن را در آن كشتی بگذارند كه بارش عود و عنبر و كالاهای قیمتی است و مردها در كشتی دیگر باشند چون از ساحل دور شدند و به وسط دریا رسیدند خداوند متعال كه همیشه یار بیكسان است به باد فرمان داد این دو كشتی را از هم جدا كند و كشتی كه زن با مال التجاره ها سوار است حفظ نماید و كشتی كه مردها سوارند غرق نماید طوفانی سخت و امواجی غرش كنان پدید آمد و كشتی با صاحبانش غرق شد.

زن تنها با آن كشتی پر از مال التجاره به ساحل جزیره ی رسید خالی از سكنه پیاده شد و از میوه های آن جزیره خالی از سكنه تغذیه نموده و به عبادت خداوند متعال پرداخت.

در این موقع به وحی خطاب به پیغمبر آن زمان شد كه به پادشاه عصر بگوید یكی از بندگان خالص من در فلان جزیره است خود و اهل مملكت بروند نزد او و اعتراف به گناهان خود نمایند - و از او بخواهند كه آنها را ببخشد اگر او شما را بخشید من هم شما را خواهم بخشید؟!

شاه اعلان عمومی كرد اول كسی كه به آن جزیره رفت قاضی جنایتكار بود رفت نزد آن زن گفت من مرتكب چنین جنایتی شده ام مرا ببخش آن زن با شنیدن سخنان او گفت خداوند ترا خواهد بخشید؟!

گفت بنشین در همین كنار در صف گناهكاران پس از او مردی آمد كه شوهر او بود گفت من زنی داشتم دارای كمال و فضیلت و صلاح و عبادت بر خلاف میل او به مسافرت اجباری رفتم چون برگشتم قاضی گفت او زنا داده سنگسارش كردیم می ترسم نبودن من اسباب اتهام و ارتكاب گناه و سنگسار شدن او باشد مرا ببخش زن گفت خداوند تو را هم خواهد بخشید كنار آن مرد دیگر (قاضی) بنشین.

سپس راهب آمد حكایت خود را نقل كرد و گفت من شبانه زنی را از دیر بیرون كردم می ترسم درنده ای او را خورده باشد و من گناهكار هستم - زن گفت خداوند تو را هم خواهد بخشید كنار این دو نفر بنشین.

پس از آن سه غلام راهب آمدند قصه خود را باز گفت كه من از روی شهوت مرتكب



[ صفحه 418]



قتل كودكی شدم - زن به غلام گفت تو هم در كنار آنها بنشین خداوند تو را هم خواهد بخشید.

پس از آن چهار مردی كه مصلوب بود و آن زن به اداء قرض جانش را خریده بود و او زن را به نام كنیزی فروخت آمد جریان كار خود را گفت - زن گفت خداوند تو را نیامرزد.

در این موقع رو به مرد مسافر نمود كه شوهرش بود گفت بدان كه من همسر تو هستم و اینها جنایتكارانی هستند كه درباره من این گونه عمل كردند كه اقرار نمودند و تو شنیدی و من قدم از جاده عفاف خارج نگذاشتم و تسلیم افكار پلید و خوی سبعانه و عادات زشت آنها نشدم اكنون این كشتی را با تمام امتعه آن به تو می دهم كه مرا آزاد كنی در این جزیره به عبادت خدا مشغول شوم آن مرد با كمال خوشحالی كه زن پاكدامنش ناموس خود را حفظ كرده بود آزاد ساخت و كشتی را با مال التجاره گرفت و در پی كار خود رفت و آن فرومایگان در عرق انفعال و شرمندگی فرورفتند [1] .



در آتشم بیفكن و نام گنه مبر

كاتش بگرمی عرق انفعال نیست




[1] اين حكايت از وقايع مسلم است كه سرمشق تكامل اخلاقي و تحكيم مباني عقيده و ايمان در راه حفظ ناموس مي باشد و شيخ كليني ره در كافي از امام ششم (ع) نقل نموده است.